۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

Professor’s funeral تشییع استاد

به نام خدا

سلام؛ این یک متن علمی یا منطقی یا عقلانی نیست. صرفا یک روایت است.

پنج شنبه بیست و چهار دی سال هشتاد و هشت، جنازه دکتر علیمحمدی که همه او را شهید می خوانند، از جلوی منزلش به حرکت درآمد. تشییع کنندگان دو گروه بودند..

یک گروه جلو می رفتند، اعتماد به نفس، بلندگو، وانت، موتور و بعضا بیسیم داشتند، شعار مرگ بر این و آن می دادند، نوحه می­گذاشتند و به واسطه یاد امام و شهدا دلهایشان می رفت کرب­وبلا. طبعا جنازه را آنها بردند و سوار ماشین کردند و به همین ترتیب جلو رفتند و از کوچه مهر سوم وارد خیابان فاطمیه(سهیل) شدند..

کلاً امنیت کوچه ها و خیابان های اطراف با حضور تعداد بسیار زیادی (به نسبت یک تشییع جنازه) نیروهای انتظامی، سپاهی و بسیجی تامین می شد. موتورهای هزار و بیسیم و سپر و .... هم داشتند.

گروه دوم عمدتا دانشجوهای دانشگاه تهران و شاگردان خود آقای علیمحمدی بودند، که سعی می کردند فاصله شان را با گروه اول حفظ کنند و کمی جلوی منزل دکتر ایستادند تا گروه اول برسد سر کوچه، بعد راه بیفتند. البته دوستان نیروی انتظامی از ایشان مصرانه می خواستند تا حرکت کنند. این گروه فقط می خواستند تا در تشییع استادشان با گروه اول قاطی نشوند. از این گروه فقط صدای لااله الی الله و صلوات شنیده می شد. فقط.

داخل خیابان سهیل، کمی جلوتر وانت شعارگو ایستاد. گویا اصرار داشتند که جمعیت به هم متصل شود. گروه اول بعد شعار مرگ بر آمریکا و اسرائیل، معتقد بودند که این (دکتر علیمحمدی) گل پرپر آنهاست و هدیه به رهبر آنهاست. این شعار دانشجویان را به شدت منقلب می کرد و می­دیدم که لبشان را گاز می­گرفتند و بعضا گریه می­کردند.

دو طرف خیابان به صورت ردیف های مرتبی سربازهای سپاهی ایستاده بودند، برادران بسیجی متعددی هم در حال تهیه عکس و فیلم از جمعیت بودند. حتی بعضی برادرها با موبایل به میان جمعیت می­آمدند و دوربین موبایل­شان را از فاصله چند سانتی­متری صورت آدم­ها عبور می­دادند و اصرار داشتند که حتما از کسانی که بلندتر لااله الی الله می گویند فیلم بگیرند. این کار آنها جمعیت را کمی نگران می­کرد اما دانشجویان به هم قوت قلب می­دادند. گفتنی است در این جمع تعدادی از اساتید دانشگاه ها هم حضور داشتند و در آرام نگاه داشتند جمعیت نقش داشتند. اتحاد زیبایی بود.

دو چیز کاملا توجه را جلب می­کرد: یکی دانشجویانی که واقعا از نبود استادشان ناراحت بودند و من می دیدم که چطوروقتی همدیگر را می دیدند در آغوش هم اشک می ریختند و به هم تسلیت می گفتند. دوم به نظر می آمد بسیجی ها برای ناآرام کردن جمع همه تلاششان را می کردند. حتی در ست هنگامی که جمعیت در حال عبور بود یک ماشین بزرگ (اندازه یک مینی بوس) ناگهان تصمیم گرفت از جای خود دربیاید و دور بزند و برای این کار خیلی هم عجله داشت. بعد از آن هم گروهی بسیجی موتورسوار درست پشت جمعیت ایستاده بودند و گاز می دادند. صدایشان کلافه کننده بود. بعد هم از کنار، جمعیت را شکافتند و عبور کردند. در حال عبور گاز می­دادند و به هم تذکر می دادند که نباید بین ما فاصله بیفتد. سعه­ی صدر جمعیت واقعا غیرمنتظره بود! یادتان می­آید در فیلم "پیامبر" یک گروه بدون سلاح با لباس سفید به سمت مکه می رفتند و گروه دیگر از مقابل با اسب آمدند و جلوی اینها شیهه می­کشیدند حتی اسبشان با بلال برخورد کرد، اما سفیدپوشان بهانه دستشان ندادند؟ همان لحظه یاد این فیلم افتادم. دست خودم نبود.

وانت شعارگو کماکان ایستاده بود. دانشجویان تصمیم گرفتند به آرامی از کنار گروه اول ،که برای مخالفین ولایت فقیه مرگ می­خواستند، عبور کنند. دراین لحظه دیدم پنجاه متر آنطرف تر درگیری­ای اتفاق افتاد و بعدا متوجه شدم که سه دانشجو دستگیر شدند.

هیچوقت اینقدر روشن به چشمم ندیده بودم، یک گروه کاملا آزاد است، محق است، امکانات دارد، رو دارد، تحریک می­کند، شعار می دهد، هر کس را بخواهد با تهمت منافق و جاسوس محکوم می کند و هر کس را بخواهد به خود می­چسباند و با نامش کاسبی می­کند و کسی کاری به کارش ندارد، تازه خود را لشکر مخلص خدا می­خواند و می­خوانندش. گروه دیگر حتی اگر عقب بایستد، فقط لااله الی الله بگوید، صدایش در نیاید، حتی جلوی اشکش را بگیرد، فقط به خاطر اینکه می خواهد راه خودش را برود و هویت مستقلش را حفظ کند منافق است و مزدور و جاسوس و اغتشاش­گر. طبیعی است که نان گروه اول در درگیری است و سکوت و خودداری گروه دوم، بیش از شعارهای تند می­آزاردش.

دانشجویان پیاده به سمت امام زاده علی اکبر چیذر حرکت کردند. در بین راه جایی ایستادند، نگران سه نفر دستگیر شده بودند، چند نفری میگفتند برگردیم وگرنه دیگر اثری از آنها نخواهیم دید اما یکی از استادهایشان گوش زد کرد که احساسی تصمیم نگیرید، از دکتر رهبر خواهیم خواست که دنبال آزادیشان باشد. باز هم اشک چشمان بچه ها را پر کرد و به راه خود ادامه دادند.

نمی­دانم قضیه این اشک را درک می کنید یا نه. آنها واقعا آمده بودند تشییع جنازه. حتی هیچ نماد سبزی هم همراه نداشتند. آنقدر که من می فهمیدم، آن اشک ها تاثیر حس کردن ظلم و بی عدالتی و قصب بود. شاید ... باور کنید خیلی مشخص بود. خصوصا اینکه دانشجویان تصمیم قطعی داشتند که به هیچ عنوان حتی پاسخ لفظی کسی را ندهند.

در طول مسیر پیاده­روی، بیشتر نیروی انتظامی حضور داشت. داشتم با خودم فکر می­کردم که اینها هم مثل ما شهروندند و ایرانی، احتمالا شغلشان ایجاب می­کند که اینقدر اخم کنند و با مردم ترشرو باشند. گفتم بگذار امتحان کنم: شروع کردم به سلام کردن و خسته نباشید گفتن. چنان لبخندهایی دیدم که گویا جواب سلام داداششان را می­دهند. زیبا بود.

هرچه به امام­زاده نزدیک می­شدیم، تعداد نیروهای امنیتی و ضد شورش بیشتر می­شد. من کمی جلوتر از گروه دانشجویان به میدان ندا که کنار امام زاده بود رسیدم. گروهی ایستاده بودند و منافقان و آمریکا و اذناب را لعن و نفرین می کردند. آنها هم معتقد بودند که دکتر علیمحمدی گل پرپر آنهاست و ... این گروه سنشان از بسیجی ها بیشتر بود و به نظر می رسید محلی باشند و احتمالا مسجدی. آقایانی با ظاهر حزب الهی و خانم های چادری و بعضا با پوشیه.

جنازه از شمال میدان رسید و این گروه ماشین را در بر گرفتند. همین موقع جمع دانشجویان که فرهاد رهبر و چند نفر از اساتید جلوی آنها بودند از طرف دیگر رسیدند. نیروی انتظامی با احترام جلوی آنها را گرفت تا صبر کنند جنازه از جلوی ایشان عبور کند و بعد پشت جنازه تا امام زاده بروند. آنها صبر کردند.

همین موقع گروهی از بسیجی ها آمدند و جلوی جمعیت ایستادند و شروع به شعار مرگ بر منافق کردند. تا آن موقع هیچ صدایی از گروه دانشجویان در نیامده بود. گروهی از کوره دررفتند خواستند مقابله کنند که دیگران، از جمله استادان و خود فرهاد رهبر، آرام نگهشان داشتند. باز هم خودداری و ارامش دانشجویان عجیب بود.

جنازه هر دو گروه جمعیت را شکافت و جلو رفت. تنها گروه خاصی که سراغ جنازه رفته بودند، زیر آن را گرفته بودند و دانشجویان که احتمالا از مسجدیها و بسیجی های محله چیذر به علیمحمدی نزدیک­تر بودند، نه تنها اجازه و فرصت گرفتن زیر تابوت را پیدا نکردند، بلکه فرصت لااله الی الله گفتن هم به دست نیاوردند. تشییع کنندگان از کیسه خلیفه می بخشیدند و استاد را به رهبر تقدیم می کردند. دیدن این صحنه برای دانشجویان، به شدت متاثر کننده بود. به پیشانی میزدند و گریه می کردند. حس من این بود که گروهی که علیمحمدی در زمان حیاتش (حداقل ماه­های پایانی) یک موی تنش هم با آنها همراه نبوده، قصد مصادره جنازه اش را به نام خود دارند. (مانند بسیاری دیگر از ارزشها، مانند اسلام که مال یک گروه خاص است و دیگران هر کاری کنند منافقانه است)

جنازه را بردند، اما راه همچنان برای جلو رفتن دانشجوها بسته بود. یک نفر که نمی شناختمش، آمد میان دانشجوها و استادها، از فرهاد رهبر خواست تا با بسیجی ها همراه شود و حرکت کند، تا دانشجوها هم بعدا پشت سرش بیایند. یکی از اساتید با او وارد بحث شد، درگیری لفظی پیش آمد، آن دو را از هم جدا کردند. فرهاد رهبر کمی دست پاچه و گیج شده بود. استادها از او خواستند این کار را نکند، یکی از دانشجوها هم داشت به یکی از استادها می­گفت به دکتر بگید که اگر بره دیگه رفته. به هر حال رهبر در جمع دانشجوها ماند.

مسئولین با ادب (جدا رفتارشان خوب بود) نیروی انتظامی، از بسیجی ها و دانشجوها می خواستند، حرکت کنند، بسیجیها میخواستند دو گروه مخلوط باقی بمانند. دانشجوها سعی داشتند خود را از بسیجی ها جدا کنند. در اینجا بود که یک وانت شعارگو از پشت دانشجوها سر و کله اش پیدا شد و صدایش تمام میدان را پر کرد و انسجام دانشجوها کاملا از بین رفت و جمهشان از هم پاشید. همه به سمت امام زاده رفتند.

موقع نماز میت بود. با کمک بلندگوهایی که روی وانت ها بود، نماز شروع شد. حس من این بود که یک نماز پر از تزویر در حال برگزاری است. با خودم فکر می کردم، علیمحمدی که تا روز آخر عمر، آنچه را که حق یافته بود، فریاد زده بود. پس شهید است، نه به خاطر اینکه چه کسی او را کشته، به خاطر حق­گرایی­اش. پس به نماز من و مانند من نیازی ندارد. حالا این چه نمازی است که من میان این جماعت قاصب ایستادم. همان لحظه بلندگو قطع شد و تقریبا تا پایان نماز قطع بود. ملت دو سه تا تکبیر جاماندند!

روی دیوارهای امام زاده پر بود از بسیجی و غیره، البته نبروی انتظامی به کس دیگری اجازه بالا رفتن نمی داد و زورش هم به بسیجی ها نمی رسید.

بعد از نماز، جنازه را به سمت داخل صحن امام زاده بردند. داخل امام زاده جایی برای دانشجوها نبود و از قبل کاملا پر شده بود. اساتید و دانشجوها با فرهاد رهبر مشورتی کردند و تصمیم به بازگشت گرفتند (تا اتفاق خاصی نیفتاده) و با تلخی فراوان باز هم در سکوت به سمت اتوبوس های دانشگاه برگشتند. در اینجا گروهی از خواهران و برادران، حسب انجام تکلیف شرعی، دنبالشان راه افتادند و با شعار تقلیدی "این ماه ماه خونه، منافق سرنگونه" آنها را بدرقه کردند. چند دانشجو را دیدم که با صورتهای پر از تعجب، از شدت فشار و ناراحتی در حالی که گریه می کردند، توی سر خود می زدند. اما باز هم کسی حرفی نزد. شاید هم می ترسیدند. البته حق داشتند. چون قبلا تشییع اینطوری نیامده بودند.

به هر حال دانشجوها با تلخی سوار اتوبوس شدند و لابد بعد هم برگشتند. (امیدوارم)

در راه برگشت، خدا را شکر کردم. هر کدام از این اتفاق ها و روزها بستری است برای روشن شدن اینکه چه کسی، چه کاره است. روز تشییع آقای منتظری، روز عاشورا و حتی روز نه دی و امروز. این روشن و شفاف شدن قطعا در جهت ظهور حق است. حالا اینکه ظهور حق چه صورتی به خود بگیرد خدا می داند. گاهی حق در بند است، گاهی سربریده است، گاهی هم فاتح. در همه این حالتها حق ظهور کرده و همه شناختندش.

خدا را شکر. امیدوارم همه چیز را، همانطور که هست، به ما نشان بدهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر